خاطره ای از دختران دانشگاه

یک بانک ملت تو محلمون هست که بعضی وقت ها برای کارهای بانکی که مربوط به حساب ملت هست به اونجا مراجعه می کنم.چند سال پیش با یک پیمانکار دزد در پروژه سدسازی کار می کردم و پولمو نداد.همیشه در این بانک می بینمش چون ضمانت نامه هاشو ریس همین بانک صادر می کنه.هر وقت هم رفتم سمتش با بهانه های مختلف من را پیچونده و یا با پرویی می گه ندارم و... خلاصه اونروزم دیدمش و اصلا به روی خودم نیاوردم ولی درونم غوغایی بود و دلم گرفته بود از اینکه حقم را خوردن و قراردادی نداشتم و... در همین حین و با حال خراب پشت پیش خوان یکی از دخترهای زمان دانشگاه را دیدم.دختری که رشته دیگری درس می خوند ولی همیشه کلاس هاش با ما در یک زمان بود و خونشون چند خیابان با ما فاصله داشت و بعضا مسیر دانشگاه تا خانه را در یک تاکسی می آمدیم.من ازش خوشم می آمد و اونم انگار خوشش می آمد. خوش اندام بود و صورت گرد و سفیدی داشت با تیپ شیک و سنگین.دوستاش دوست دخترای همکلاسیام بودن ولی خودش با کسی دوست نبود تو دانشگاه.نگاه و خنده هاش همیشه دل من را می برد و همیشه نگام می کرد با مهربانی ولی من مثل دست و پا چلفتی ها هیچ کاری نمی کردم.زمان ما ساعت ها و روزها صرف این می شد که دختر مورد نظر را در موقعیت مناسب گیر بیاری و با دلهره یا اعتماد به نفس کاذب بری جلو و پیشنهاد بدی و بعدش انتظار هر نوع برخورد بد و غیرقابل پیشبینی را داشته باشی! تازه اگر هم همه چیز بر وقف مراد پیش می رفت تازه یادت می آمد که نگفتی کی زنگ بزنه که خونه باشی! الان پسره می ره جلو هنوز زر نزده دختره خودش شماره موبایلشو میده و موبایلشو در میاره منتظر می مونه که میس کال بندازی....! خلاصه من هیچ غلطی نکردم و کم‌کم هم کمتر دیدمش بعدشم که دیگه گیر ترم های آخر افتادیم و کلا یادم رفت.اون روز تو بانک نگاهش کردم‌، تیپش همون جوری بود.تیپ اسپرت و ساده همونجوری که من دوست دارم.حلقه ساده ایی به دست چپش بود و نشان از ازدواج داشت. خسته و به گا رفته و در حال بحث با مامور بانک سر پرداخت شهریه فوق لیسانس. نگاش کردم و اونم نگام کرد و با اولین نگاه شناختم.ولی  نگاهشو دزدید و به سراغ متصدی دیگری رفت و من با نگاهم دنبالش کردم.احتمالا اونم منو دیده و پیش خودش گفته نگاه کن چقدر موهاش سفید شده چقدر چاق شده و...
دوست داشتم همونجا توی بانک بشینیم رو صندلی های انتظار و صحبت کنیم.بگیم که چه کردیم و کجا رفتیم تو این چند سال...تعریف کنیم از موفقیت ها و به گا رفتنامون... بگم چرا اینقدر شکسته شدی و اون بگه برو بابا خودتو ندیدی و بعد از صحبت ها بلندشیم خداحافظی کنیم و هرکی بره پی زندگیش.
بعد دیدن این دختر در بانک یاد دختر دیگه ایی افتادم که تو دانشگاه دیدمش و شبیه یکی از هنرپیشه ها بود و قد کوتاهی داشت.خیلی دوست داشتم دوست دخترم باشه ولی چه فایده که کمرویی و حجب و حیا مثل همیشه نمی گذاشت که کاری بکنم.تا اینکه دیدم که تو نکنی بقیه می کنن و با پسری دیگر دیدمش و بیخیال رویاپردازی شدم. همون روزا هر چند روز یکبار با دوست پسرش می دیدمش تا اینکه یکشب از فلکه شهدا به سمت کیانپارس می آمدم و دوستم هم همراهم بود. در تاکسی منتظر تکمیل شدن مسافر نشسته بودیم،من و صادق هر هر و کرکر می خندیدیم و حرف می زدیم که دختر با دوست پسرش اومد و ازش خداحافظی کرد و کنار من نشست در صندلی عقب.از لحظه ایی که نشست بی صدا و یکریز گریه کرد و من و صادق جیک نزدیم و تو دلم موند که برم بهش بگم خانم چی شده من می تونم کمکی کنم...هر چند می گفتم هم چارتا حرف بارم می کرد.کاش روابط آزادتر بود.Top of Form

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Mohandes :: Cloob :: Oyax :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

0 نظرات:

ارسال یک نظر