رفته بودیم دوچرخه سواری ساعت 12 شب دوچرخه بهروز پنچر شد و
مجبور شدیم دو سه کیلومتر راه بریم تا برسیم به خونه وسط راه رسیدیم به بستی نعمت
و نتونستیم جلو خودمونو بگیریم و پریدیم دو تا بستی میوه ایی خریدیم و با عذاب
وجدان اینکه از یک طرف رکاب می زنیم لاغر شیم و از اونور کالری اضافه به بدن می
رسونیم ، خوردیمش . یه مرد سی چهل ساله هم اومد یه بستنی خرید و پشت سر ما حرکت
کرد و یه لیزر سبز گرفته بود دستشو و هی روی زمین و ساختمونا می نداختو و با خودش
می خندید !
بهروز یواش کرد تا از ما بزنه جلو لیزر روی کونمون نندازه
بخنده ، وقتی رفت گفت به خدا زن داشته زنش طلاق گرفته ، شب جمعه است کس خل شده
اومده تو خیابون بستنی خریده و لیزر می ندازه خودش با خودش می خنده ! نگاش کن نمی
دونه کجا می خواد بره فقط بی هدف داره راه میره J
0 نظرات:
ارسال یک نظر