به یاد شب هایی که در بیداری و تشویش به صبح رسیدند....
در پی این ایام
میشود روز تمام
حال اکنون موقع خاموشیهاست
شب و یاد و خاطرها وقت افسوس فراموشیهاست
شب و آرامش و بیتابی من
شب و کابوس در بیداری من
میرود آفتاب و می آید ماه ، مردمان به این آمد و شد شب گویند
میرود زمان به باد
روحم افسار کند پاره و زند فریاد
کند ناله و داد.
و تنم شاد... که زندانی خود دارد روحم را
بیخیال بیخیال از شنیدن ناله های غرورم را
روح افـــسـرده
که ناگه نکند جان سپرد در این جسد مرده .
و در این سوز و گداز ، نفسی باز جاریست
شب رو به پایان ، قصه اما باقیست
فردا صبح خورشید میخنندد باز
از سمت مشرق ، میکند ساز ، میخواند آواز
(منبع نامشخص)
0 نظرات:
ارسال یک نظر