سرپیکو

                     

_ بالاخره يا تو رو مي کشن!يا يه جايي مثل افليج ها هم ميفتي.ديگه نميتونم تحمل کنم، پاکو .
_ برات اهميتي نداره، درسته؟
_ تنها چيزي که برام اهميت داره، تو هستي.فقط همين برام مهمه.به همين خاطر اذيت ميشم.نميتونم تو رو اينطوري ببينم،مثل يه آدم بزدل و بدبخت.که مي ترسه بره به سر کارش!اين جگر من رو ميسوزونه.از شنيدن اون حرف ها حالم بد ميشه.و از خودم متنفر ميشم.
_ تو از پليس بودن من خوشت نمياد پس اين حرفها رو به من نزن
_ من عاشقتم! ميخوام باهات ازدواج کنم!ميخوام از تو بچه داشته باشم
_ ساکت شو! از اين حرفها متنفرم
_ چرا از اينجا نميري؟
_ چرا تو نرفتي؟
_ تو همين فکر بودم .
_ پس اين کار رو بکن....



                            


ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Mohandes :: Cloob :: Oyax :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

1 نظرات:

ناشناس گفت...

بعضی وقتها یه سری چیزا جزیی از تو میشن چه بخوای چه نخوای

ارسال یک نظر