_ بالاخره يا تو رو مي کشن!يا يه جايي
مثل افليج ها هم ميفتي.ديگه نميتونم تحمل کنم، پاکو .
_ برات اهميتي نداره، درسته؟
_ تنها چيزي که برام اهميت داره، تو هستي.فقط
همين برام مهمه.به همين خاطر اذيت ميشم.نميتونم تو رو اينطوري ببينم،مثل يه آدم بزدل
و بدبخت.که مي ترسه بره به سر کارش!اين جگر من رو ميسوزونه.از شنيدن اون حرف ها حالم
بد ميشه.و از خودم متنفر ميشم.
_ تو از پليس بودن من خوشت نمياد پس اين
حرفها رو به من نزن
_ من عاشقتم! ميخوام باهات ازدواج کنم!ميخوام
از تو بچه داشته باشم
_ ساکت شو! از اين حرفها متنفرم
_ چرا از اينجا نميري؟
_ چرا تو نرفتي؟
_ تو همين فکر بودم .
_ پس اين کار رو بکن....
1 نظرات:
بعضی وقتها یه سری چیزا جزیی از تو میشن چه بخوای چه نخوای
ارسال یک نظر