از
یادآوری خاطرات چشمان پیرمرد تر شده بود و دل پری داشت . نگام کرد و گفت : این
جعبه سیگارو می بینی؟ آرم بی ام و داره، آلمانیه...دوست دخترم بهم دادش ...خیلی
خوشگل بود.
یک سیگار در آورد و آتیش زد و یکم کشید و یک دقیقه ایی درسکوت گذشت.
دوباره سرشو بالا آورد و گفت : به زنم همیشه می گم تو بهم دروغ
گفتی...اولش که با هم آشنا شدیم بهش گفتم من عاشق فروغم...اونم گفت منم عاشق
فروغم.براش کتابا فروغو می خریدم و عشق می کردم باهاش! بعد که ازدواج کردیم دیدم
لای کتابا رو باز نکرده بهش گفتم پس چرا؟ بم گفت : ولم کن...مگه من بیکارم این
کتابا رو بخونم تازه معلوم نیست چی گفته....! زندگی را باختم آقا احسان.بچمو که
بعد انقلاب اینا کشتن....اون پسرم که خدا و خمینی براش یکی ان! جرات نداریم بهش
چیزی بگیم صداشو می بره بالا. همه غطی می کنه ولی می گه اعتقادات من ربطی به خمینی
و خامنه ای نداره..خودم تو این خراب شده موندم.تو بارسلون راه می رفتم یه مریض و
بدبخت نمی دیدم اینجا چی؟ .فقط دوست دارم یه کلت داشته باشم و یه شیشه ویسکی برم
تو سویتم تو خیابون زیتون بشینم عین یه مرد مست کنم و با کلت بزنم خودمو بکشم.من
مردم نباید مثل زنا قرص بخورم.زنگ زدم برام ویسکی بیارن میگه 140 تومن! چه خبره
آخه؟ تو چرا اینجا موندی؟ می خوای ببرمت اونور آدمشو دارما...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر