چند سال پیش با حامد یک روز عصر رفتیم خونه علی
که چند ماهی بود ازدواج کرده بود . اون از ما 6-7 سالی بزرگتر بود و اون روز عصر
می خواست با خانمش برن پارک و سبد غذا و زیرانداز و... را هم گذاشته بودن سر میز.ما تازه رسیده بودیم که به
هر طریق ممکن می خواست ما رو بپیچونه و انواع دروغها را تحویلمون می داد حتی وقتی
گفتم مسیرتون کجاست که ما رو تا یه جایی برسونید
یک مسیر دروغی و منحرف را گرفت...نمی دونم شاید فکر کرده بود می خوایم
همراهشون بریم . ما که چند دقیقه بعد خداحافظی کردیم و رفتیم ولی از همون موقع
عادت کردم که کسی را نمی پیچونم و راستشو بگم وقتی نمی شه یا نمی خوام که اون شخص
یا اشخاص همراهمون باشن . شاید تو اون لحظه تو ذوقش بخوره و حتی ناراحت بشه ولی
مطمئنا درک می کنه و حتی می فهمه که دلیلی برای ناراحتی نیست . ضمنا همیشه این
رفتار زشت علی هم یادم موند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر